زندگينامه اويس قرني
وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.
در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:
اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:«آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه» از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.
اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار پیامبر اسلام بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:«در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» پرسیدند:«این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟» حضرت فرمودند:« اویس قرنی» عرض کردند:«او ترا دیده است؟» فرمود:«به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم.» آری:«در یمن است ولی پیش من است.»
آن گاه حضرت رسول اکرم در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:« اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:«تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.
«چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:«اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد.» متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم.» اصحاب پرسیدند:«آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟» حضرت فرمود:«ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.»
سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.
حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: «مرقع را به اویس قرنی بدهید.» همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.
باری، بعد از رحلت پیغمبر در اجرای فرمانش مرتضی و فاروق یعنی علی بن ابی طالب و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.
اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:«هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین» (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.
اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:«عبدالله» گفتند:«ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟» گفت:«اویس».
حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر را ابلاغ کردند.
اویس به شدت گریست و گفت:«می دانم محمد از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید.» پرسیدند:«تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟»
اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:«آیا شما پیغمبر را دیدید؟» جواب دادند:«چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.»
اویس گفت:«حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟» پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:«شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است.» پرسیدند:«به چه دلیل؟» گفت:«به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم.» فاروق گفت:«می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟» اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: «این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!» آن گاه لبخندی زد و گفت:«بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.»
اویس در جنگ صفین، مردانه جنگید تا اینکه تیری به قلبش خورد و در راه خدا شهید شد.
بنا بر قولی، مرقد مطهر این سوخته ،این عاشق پاکباخته و این دیوانه الله بین کرمانشاه و کامیاران بالای کوهی در بلند ترین ارتفاعات آن ناحیه بنا گردیده که از روحانیت خاصی برخوردار و محل زیارت سالکان ، سوخته دلان و عاشقان راه حق می باشد . بیشتر از همه مورد توجه اهالی مناطق کردنشین است که ایام هفته مخصوصا شبهای جمعه از سر شب تا هنگام نماز صبح طالبان راهش با دف به شب زنده داری مشغول و با محبوب خود در راز و نیازند.
دو حکایت
اویس قرنی به خدمت مصطفا نرسید در حیات پیغامبر، به صورت آب و گل. اگر چه هیچ خالی نبود، حجاب ها برخاسته بود و عذر او خدمت مادرش بود- آن هم به اشارت حق و رسول بعضی یاران را از حال او خبر کرده بود و گفته بود که چون بعد از من بیاید، علامت او چنین باشد. « سلام من به او برسانید، ولی با او سخن زیادتی مگویید!»
آن روز که پیامد ، بعد از وفات پیغامبر ما ، مادر او متوفا شده بود. آن بزرگان صحابه حاضر نبودند. چون بر سرخاک مصطفا زیارت کرد، صحابه او را پرسش کردند بسیار، احوال خود بگفت و عذر خود بنمود.
ایشان گفتند که « مادر و پدر چه باشد که کسی در خدمت رسول خدا تقصیر کند؟ - که ما و یاران، کشتن خویشاوندان را جهت محبت مصطفا چنان سهل می داشتیم که کشتن مگسان و شپشان.»
هرچند او عذر می گفت که « آن هم به اشارت مصطفا بود، تقاضای نفس و طبع نبود،»
البته ایشان او را مجرم به در می آوردند و سخن دراز می کردند. روی به ایشان کرد و گفت که « شما چند گاه است که ملازم حضرت مصطفا بودید؟»
هر یکی گفتند چندین سال- به آن قدر که بود- و گفتند که « هر روزی از آن هزار سال بیش ارزد. چه گونه حساب دهیم؟»
اویس قرنی گفت« اکنون ، نشان مصطفا چه بود؟»
بعضی گفتند بالا چنین بود و صورت چنین بود و رنگ چنین بود.
گفت« از این نمی پرسم ، نشان مصطفا چه بود؟»
بعضی گفتند تواضع چنین بود، سخاوت چنین بود، طاعت روز و شب چنین بود.
گفت « از این هم نمی پرسم.»
بعضی گفتند علم چنین بود، معجزه چنین بود.
گفت « از این هم نمی پرسم.»
چون ایشان عاجز شدند، گفتند که « ما جز این نشان ها نمی دانیم.» گفتند« اکنون، تو بگو!»
دهان باز کرد تا بگوید، هفده کس دراو افتادند و بی هوش شدند- نا گفته- و بر دیگران گریه و رقت پدید آمد، و چیزی دیگر دستوری نبود که بگوید و خود کسی برقرار نماند که بشنود.
۲- روزی مردی به نزد اویس قرنی رفت اویس به او گفت : برای چه کاری به اینجا آمده ای
مرد گفت : تا با تو انس گیرم
اویس به او گفت : تا به حال کسی را ندیدم که خدای خود را به خوبی بشناسد وبا کس دیگری
مانوس شود...
اویــــس قـــــرنـــــی در تذکره الاولیا
آن قبله تابعین ، آن قدوه اربعین، آن آفتاب پنهان ،آن هم نفس رحمن ، آن سهیل یمنی ، اویس قرنی ( رحمه الله علیه) گاهگاه خواجه عالم (ص) روی سوی یمن کردی و گفتی « انی لا جد نفس الرحمن من قبل الیمن» یعنی نفس رحمن از جانب یمن همی یابم. نقل است که چون رسول اکرم (ص) وفات خواست کرد. گفتند " یا رسول الله ! مرقع تو به که دهیم؟ . گفت " « به اویس قرنی»
چون اهل قرن از کوفه باز گشتند، اویس را حرمتی پدیدار آمد میان قوم. و او سر آن نمی داشت . از آنجا بگریخت و باز به کوفه آمد .بعد از آن کسی او را ندید، الا هرم بن حیان که گفت: چون بشنیدم درجه شفاعت اویس تا چه حد است ، آرزوی او بر من غالب شد. به کوفه رفتم و اورا طلب کردم . ناگاه بر کنار فرات یافتم که وضو می ساخت و جامه می شست . بدان صفت که شنیده بودم او را بشناختمو سلام کردم . او جواب داد و در من نگریست . خواستم تا دستش گیرم ، مرا نداد . گفتم : «رحمک الله یا اویس و غفرک » .چگونه ای ؟ و گریه بر من افتاد ، از دوستی وی و رحم که مرا بر وی آمد و از ضعیفی او. اویس بگریست و گفت : « حیاک الله یا هرم بن حیان» . چگونه ای و تو را که راه نموده به من ؟ . گفتم " « نام من و پدر من چگونه دانستی ؟ و مرا چون شناختی ؟ هرگز مرا نا دیده » . گفت : « نبا نی العلیم الخبیر»ـ آن که هیچ چیز از علمش بیرون نیست مرا خبر داد_ «و روح روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد» . گفتم " « مرا خبری روایت کن ، از رسول (ص) » گفت : « من او را در نیافتم ، اما اخبار او از دیگران شنیده ام . و نخواهم که محدث باشم و مفتی و مذکر . مرا خود شغل است که بدین نمی پردازم » .گفتم : « آیتی بر خوان تا از تو بشنوم» . . گفت ک « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم » و زار بگریست پس گفت : « چنین می فرماید حق ( تعالی)
وما خلقت الجن و النس الا لیعبدون و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین.
ما خلقنا هما الا بالحق و لکن اکثر هم لا یعلمون.
الی قوله هوالعزیز الرحیم.
برخواند آنگاه بانگی بکرد که گفتم هوش از وی برفت. پس گفت : ای پسر حیان چه آورد تو را بدین جایگاه ؟ گفتم : « تا با تو انس گیرم وبتو بیاسایم » گفت : «هرگز ندانستم که کسی که خدای ( عز و جل) را شناخت با غیر او انس گیرد و به غیر او بیاسلید» پس هرم گفت : مرا وصیتی کن . گفت : « مرگ زیر بالین دار ، چون بخسبی . و پیش چشم دار چون برخیزی ودر خردی گناه منگر . در بزرگی ان نگر که در وی عاصی می شوی . اگر گناه خرد داری خداوند را خرد داشته باشی.
از او پرسیدند « خشوع در نما زچیست ؟ » . گفت : « آن که اگر تیر به پهلوی وی زنند در نماز ، خبر ندارد» وگفتند: «چگونه ای؟ » . گفت چگونه باشد کسی که بامداد بر خیزد و نداند که شب خواهد زیست ؟ . گفتند : کار تو چگونه است ؟ . گفت « آه از بی زادی و درازی راه » و گفت : « اگر تو خدای را پرستی به عبادت آسمانیان و زمینیان ، از تونپذیرند تا باورش نداری » . گفتند : چگونه باورش داریم ؟ گفت : « ایمن باشی بدانچه پذیرفته است . و فارغ بینی خود را در پرستش و به چیزی دیگر مشغول نشوی.
گفته اند که در بهشت، خواجه کائنات(ص) از کوشک خود بیرون می آید و گوئی کسی را می طلبد. خطاب می شود: ای رسول من! چه کسی را می طلبی! عرض می کند: اویس را. ندا می آید که: نگران مباش ، تو او را نخواهی دید، همانگونه که در دنیا او را ندیدی. عرض می کند: پروردگارا مگر او کجاست؟ فرمان می رسد: فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر- کنایه از اینکه در جوار من است. سؤال می کند: پروردگارا! آیا او مرا می بیند؟ پاسخ می رسد: کسی که ما را می بیند چه حاجت که تو را ببیند!
آن قبله تابعین آن قدوه ی اربعین آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، اویس قرنی- رحمت الله علیه.
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم : اویس القرنی خیرالتابعین باحسان- اویس قرنی در نیکوئی از بهترین تابعین است.
کسی را که رحمة للعالمین ثنا گفته باشد، کجا زبان من از عهده ی وصف او برآید؟ گهگاه، خواجه انبیاء علیه الصلوة و السلام، روی به سوی یمن می کرد و می فرمود: انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن یعنی بوی خدای را از جانب یمن همی شنوم. باز خواجه ی عالم رسول مکرم صلوات الله علیه می فرمود: فردای قیامت، حق جل و علا، هفتادهزار فرشته به صورت اویس می آفریند تا اویس در میان آنان مبعوث و محشور شود و با آنان وارد بهشت گردد، تا هیچ یک از آفریدگان ندانند که اویس کدامیک از آنان است. همچنان که در دنیا بطور نهانی پروردگار خود را عبادت می کرد و خود را از خلق خدا دور می داشت و از چشم اغیار به دور بود، در آخرت نیز بایستی از چشم دیگران محفوظ بماند. که: اولیائی تحت قبائی، لا یعرفهم غیری بندگان خاص من زیر سرپوشی قرار دارند که جز خود من کسی آنان را نمی شناسد.
و نیز گفته اند که در بهشت، خواجه کائنات(ص) از کوشک خود بیرون می آید و گوئی کسی را می طلبد. خطاب می شود: ای رسول من! چه کسی را می طلبی! عرض می کند: اویس را. ندا می آید که: نگران مباش ، تو او را نخواهی دید، همانگونه که در دنیا او را ندیدی. عرض می کند: پروردگارا مگر او کجاست؟ فرمان می رسد: فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر- کنایه از اینکه در جوار من است. سؤال می کند: پروردگارا! آیا او مرا می بیند؟ پاسخ می رسد: کسی که ما را می بیند چه حاجت که تو را ببیند!
و باز آورده اند که خواجه ی انبیاء صلوات الصلوات والسلام- فرمود: درامت من مردی است که در روز محشر به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر( دو قبیله از قایل عرب که بیش از دیگران، گوسفند و حشم داشته اند) شفاعت گنهکاران را خواهد کرد. صحابه عرض کردند: این شخص کیست؟ فرمود: عبد من عبیدالله بنده ای از بندگان خدا. گفتند: ما همه بنده ای از بندگان خدای تعالی هستیم، نامش چیست؟ فرمود: نامش اویس است. گفتند او در کجا باشد؟ گفت: در قَرَن گفتند: او تو را دیده است؟ فرمود: به چشم سر و ظاهرنه. گفتند: جای شگفتی است که چنین عاشقی چگونه به دیدار شما نشتافته است؟ فرمود: به دو جهت: اول غلبه ی حال( یعنی حال بندگی، او را از همه کس بریده است) دیگر تعظیم شریعت من، که او مادری دارد نابینا و مؤمنه که از پای افتاده است. او در روز شتربانی می کند و مزد آن را خرج خود و مادرش می کند.
خواجه کائنات- صلوات الله علیه – فرمود:" احب الاولیاء الی الله، الاتقیاء الاخفیاء" صدق رسول الله یعنی عاشق ترین مردم به خدا، پرهیزگاران ناشناخته و دور از چشم خلق هستند. گفتند: یا رسول الله! ما این مطلب را در خود نمی یابیم. حضرت فرمود: او شتربانی است در یمن، که او را(اویس) می گویند. قدم بر قدم او نهید.
باز خواجه کائنات- صلوات الله علیه – فرمود:" احب الاولیاء الی الله، الاتقیاء الاخفیاء" صدق رسول الله یعنی عاشق ترین مردم به خدا، پرهیزگاران ناشناخته و دور از چشم خلق هستند. گفتند: یا رسول الله! ما این مطلب را در خود نمی یابیم. حضرت فرمود: او شتربانی است در یمن، که او را(اویس) می گویند. قدم بر قدم او نهید.
آورده اند که چون پیامبر علیه الصلوات والسلام رحلت فرمود جماعتی از مسلمانان به همراه علی (ع) به کوفه رفتند و در کوفه از اهل قرن سراغ اویس گرفتند وراز او فاش گشت.
چون اهل قرن از کوفه بازگشتند، اویس را گرامی داشتند و به او احترامی تمام نهادند اویس دلیل آن را نمی دانست، به همین جهت از آن جا گریخت و روی به کوفه آورد.
بعد از آن دیگر اویس را کسی ندید مگر هرم بن حیان که نقل می کند: چون حدیث زهد او را شنیدم و دانستم که شفاعت او در درگاه حق پذیرفته است، آرزو داشتم او را بیابم.
به کوفه آمدم و او را جویا شدم. ناگاه بر کنار فرات او را یافتم که وضو می گرفت و جامه ی خود را می شست، با او صافی که از او شنیده بودم، او را شناختم. نزدش رفتم و سلام گفتم. او پاسخ داد ونگاهی به من کرد، خواستم دستش را بگیرم، نداد. گفتم:" رحمک الله یا اویس و غفرلک- پروردگار تو را بیامرزد و بر تو رحمت آورد، ای اویس، چگونه ای؟ و از ضعف حال او گریه بر من چیره شد. او نیز بگریست و گفت: حیاک الله یا هرم بن حیان- خدا تو را زندگی دراز دهد، تو چگونه ای و چه کسی تو را به سوی من رهنمون گشت؟ گفتم: نام من و پد رمرا تو چگونه دانستی؟ و مرا چطور شناختی؟ در حالی که هرگز مرا ندیده ای؟ گفت:" نبانی العلیم الخبیر- آن کس به من خبر داد که بر همه چیز دانا و از همه چیز باخبر است- روح من روح تو را شناخت که روح مؤمنان با یکدیگر آشنا هستید. گفتم: برای من روایتی از حضرت رسول(ص) نقل کن. گفت: من هرگز او را ندیده ام، اما اخبار او را از دیگران شنیده ام و من نمی خواهم محدث باشم یا مفتی و یا مذکر(ناقل خبر و حدیث یا فتوی دهنده و یادآوری کننده باشم) که این شغل من نیست و من به کاردیگری اشتغال دارم." گفتم:" آیه ای از قرآن کریم بخوان تا از زبان تو بشنوم."
گفت:" اعوذ بالله من الشیطان الرجیم" و زار زار گریست. پس گفت:" چنین فرماید حق- تعالی:" و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین و ما خلقنا هما الا بالحق و لکن اکثرهم لا یعلمون.
جن و انس را نیافریدم مگر برای آنکه مرا بشناسند و عبادت کنند و زمین و آسمان ها را بیهوده و عبث نیافریدم، آن ها را جز به حق پدید نیاوردم، اما بیشتر ناباوران این را نمی دانند.
پس گفت:" ای پس حیان چه چیز تو را به اینجا کشانده است"؟ گفتم:" اینکه با تو انس گیرم و با تو به سر برم" گفت:" هرگز نمی دانستم که کسی که خدای عزوجل را شناخته باشد. با غیر او با کسی انس بگیرد و با غیر او به سر برد." هرم گفت:" اینک مرا وصیتی کن. گفت:" ای هرم چون خوابیدی مرگ را زیر بالین خود احساس کن و چون از خواب بیدار شدی آن را مقابل چشم خود ببین در کوچکی و خردی گناه هیچگاه منگر، بلکه همیشه گناه را بزرگ بشمار تا در گناه عاصی نشوی و بدان که اگر گناه را کوچک شماری خدای عزوجل را کوچک شمرده ای."
هرم گفت:" اکنون بفرما تا کجا زندگی کنم؟" گفت:" برو به شام" گفتم:" آنجا وضع معیشت چگونه است؟" گفت: اف بر این دل ها که شرک بر آن ها چیره شده است و پند در آن ها اثر نمی کند." گفتم:" وصیتی دیگر بفرما". گفت:" ای پسر حیان پدرت مرد، آدم، حوا، نوح، ابراهیم، موسی، داود و محمد علیهم السلام همه مردند." گفتم:" رحمک الله. عمر نمرده است! گفت او مرده است من و تو هم از جمله مردگانیم" پس صلواتی فرستاد و دعائی خواند و گفت: وصیت من آن است که کتاب خدای عزوجل را سرلوحه ی خود قرار دهی و راه اهل صلاح را پیش گیری و یک آن از مرگ غافل نباشی و چون به وطن خود رسیدی، به قوم و خویشان نیز پند بدهی و از نصیحت و پند به خلق خدا غافل نشوی و از موافقت و همراهی با امت، یک قدم جدا نشوی که ممکن است بی دین بشوی و ندانسته در دوزخ افتی. پس چند دعای دیگر خواند و گفت: ای پسر حیان و دیگر مرا نخواهی دید، مرا دعا کن که من نیز تو را دعا خواهم کرد، تو از این سو برو و من از آن سو می روم، خواستم ساعتی به دنبالش بروم، نگذاشت. او گریست و من گریستم و به دنبال او آن قدر نگریستم تا از نظرم غایب شد و دیگر هرگز او را ندیدم.
و ربیع بن خثیم، - رحمت الله علیه- گفت: رفتم تا اویس را بیابم، در نماز بامداد بود. چون از نماز فارغ گشت، به تسبیح و تهلیل پرداخت صبر کردم تا ذکرش پایان یابد. او همچنان تا نماز بعد در ذکر و دعا بود. این ذکر و نماز سه شبانه روز ادامه داشت. در این مدت نه چیزی خورد و نه لحظه ای خوابید. شب چهارم خواب او را در ربود. مواظبش بودم، پس از اندک خوابی شنیدم که با خدای خود مناجات می کند و می گوید: بارخدایا، به تو پناه می برم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار. با خود گفتم: من آنچه می خواستم دریابم دریافتم، بهتر آن که او را به همین حال واگذارم و خاطرش را آزرده نسازم و به سوی خانه ی خود بازگشتم.
و نیز گفته اند که:" در عمر خود هرگز شب نمی خوابید، یک شب می گفت: هذا لیلة السجود- امشب شب سجده است- و تمام شب را در سجده بود و شبی دیگر می گفت: هذا لیلة القیام- امشب شب قیام است و تمام شب را در قیام به سر می برد و شبی دیگر می گفت:" هذا لیلة الرکوع- امشب شب رکوع است و تمام شب را در رکوع می گذراند. گفتند: ای اویس چگونه طاق می آوری شبی بدین درازی در یک حال به سربری؟ گفت: من هنوز یک بار سبحان ربی الاعلی نگفته ام که روز فرا می رسد و هنوز سه بار تسبیح که سنت و روش پیامبر است، نگفته ام که شب تمام می شود و این عمل را از آن جهت انجام می دهم که عبادتم شبیه عبادت آسمانیان باشد.
از وی پرسیدند:
خشوع در نماز چیست؟ گفت: آنکه اگر تیری به پهلوی تو زنند در نماز خبردار نشوی. پرسیدند: چگونه ای؟ گفت: چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که تا شب زنده است یا نه؟ پرسیدند: کار تو چگونه است؟ گفت: آه از بی زادی و درازی راه و نیز گفته است: اگر به اندازه ی عبادت اهل آسمان و زمین عبادت کنی، اگر خدای را باور نداشته باشی، از تو نمی پذیرند. گفتند: چگونه باورش داشته باشیم؟ گفت: ایمن باشی بدانچه تو را پذیرفته است و فارغ بینی خود را در پرستش و به چیز دیگر مشغول نشوی و نیز گفته است: هر که سه چیز دوست دارد، دوزخ بدو از رگ گردنش نزدیک تر است.
یکی طعالم لذیذ خوردن، دوم لباس زیبا پوشیدن، سوم با توانگران نشست و برخاست کردن.
آورده اند که به اویس خبر دادند که مردی سی سال است که کفن بر گردن خود افگنده و در گوری فرو می رود و گهگاه نیز بیرون می آید و در کنار گور می نشیند و می گرید، نه شب آرام دارد، نه روز قرار، اویس نزد او رفت، شخصی را دید زر روی و نحیف که چشمانش در گودی فرو رفته، با حالتی بس زار و نزار، اویس گفت: ای مرد سی سال است که گور و کفن بت تو شده اند. آن مرد تکانی خورد، به خود آمد و چون به گفته ی اویس، خود را در دست گور و کفن اسیر دید، نعره ای زد و جان خود را تسلیم کرد و در همان گور و با همان کفن دفنش کردند. اینک اگر گور و کفن، حجاب شود بین مخلوق و پروردگار پس درباره ی حجاب هائی که همه ی ما را در برگرفته است چه باید گفت؟!
آورده اند که سه شبانه روز بر او می گذشت که چیزی نخورده بود، روز چهارم در راه یک دینار دید که افتاده است، برنداشت. گفت شاید از دست کسی افتاده باشد. راه بیابان در پیش گرفت تا علفی بیابد و سد جوع کند، گوسفندی را دید که قرص نانی گرم در دهان دارد. گوسفند نان را در پیش او نهاد. گفت: شاید از کسی ربوده باشد روی از آن بگردانید، گوسفند به سخن آمد و گفت: من بنده ی آن کسی هستم که تو نیز بنده ی اوئی، بگیر روزی خدا را از دست بنده ی خدا. گفت: دست دراز کردم تا نان را بگیرم نان در دست من ماند و گوسفند ناپدید گشت!
اوصاف او بسیار است و فضایل او بی شمار، بطوری که شیخ ابوالقاسم گرکانی- رحمت الله علیه- در ابتدای کارش فقط ذکراویس، اویس بر زبان بود که اینان قدر ایشان را بهتر می دانستند و این سخن از ویس است که: من عرف الله، لا یخفی علیه شیئی- هر کس خدای عزوجل را بشناسد، هیچ چیز بر او مخفی و پوشیده نمی ماند- یعنی خدای را به وجود خود خدای می توان شناخت که عرفت ربی بربی هر کس خدای را به وجود خود خدای بشناسد، همه چیز را خواهد دانست.
علیک بقلبک بر تو باد، دل تو- یعنی همواره به هوش باشی که دل تو جای اغیار نگردد و غیر از خدای تعالی را در آن راه نباشد.
و نیز از سخنان اویس است: السلامة فی الوحده- سلامت در تنهائی زیستن است و تنها آن بود که فرد بود در وحدت، و وحدت آن بود که خیال غیر در ذهن وی نگنجد، تا جان به سلامت برد و اگر تنهائی بدین صورت نباشد بیشتر مورد حمله ی شیطان قرار خواهد گرفت و این حدیثی است که:" الشیطان مع الواحد و هو عن الاثنین ابعد" و نیز گفته است: علیک بقلبک بر تو باد، دل تو- یعنی همواره به هوش باشی که دل تو جای اغیار نگردد و غیر از خدای تعالی را در آن راه نباشد.
آورده اند که همسایگان درباره ی او گفته بودند که: ما او را از زمره ی دیوانگان می شمردیم تا آنکه از او خواستیم موافقت کند، تا برایش سرپناه و خانه ای بسازیم و ساختیم مدت ها بر او می گذشت که دیناری بدست نمی آورد تا با آن روزه ی خود را بگشاید. زندگی او از فروش خرما بود که چند دانه ای می چید و می فروخت که آن را هم اغلب در راه خدا صدقه می داد. جامه ی خود را از میان کهنه هائی که در بیابان ریخته بودند انتخاب می کرد که پس از شستن و پاک کردن بر تن می کرد و پارگی آن را می دوخت و پس از پاره شدن باز هم می دوخت. در وقت نماز بامداد از خانه بیرون می آمد و بعد از نماز شامگاه باز می آمد و به هر محله که وارد می شد کودکان او را سنگ باران می کردند و او می گفت: بچه ها! ساق های من باریک است، سنگ کوچکتر بیندازید، تا پای من خون آلود نشود که از نماز بیفتم، که مرا غم نماز است نه غم پای.
و در آخر عمر چنین گفته اند که نزد امیرالمؤمنین علی(ع) آمد و در رکاب آن حضرت در جنگ صفین پیکار کرد تا آنکه شهید شد- عاش حمیداً و مات سعیداً- نیکو زندگی کرد و سعادتمند مرد.
اینک قومی باشند که آنان را" اویسیان" می گویند که آنان به پیرو مراد نیاز ندارند و بدون واسطه در دامن نبوت پرورش می یابند، بدون واسطه، همچنان که اویس بود. زیرا او گرچه خاتم انبیاء علیه الصلوة والسلام را ندیده بود، اما در دامن وی پرورش یافته بود و رسید به جائی که هم نفس رحمن شد و این مقام بزرگ و عالی را عبث به کسی نمی دهند و کسی را بیهوده در این مقام جای نخواهند داد." ذالک فضل الله یوتیه من یشاء" این مقام از فضل خداست که هر که را شایسته بدانند می دهند.
تلخیص ار کتاب مستطاب تذکره الاولیای عطار
اویس قرنی
زرتشت در نقش اویس قرنی
معنی لغوی نام اویس قرنی یمنی ازقبیلهً زرتشتی بنی تمیم به عربی یعنی "مرتاض(=عویص)) وابسته به شتر مقدس (قرنی=صالح قرآن)" و قبر منسوب به وی در سمت کرمانشاه یعنی نزدیک دخمهً گئوماته زرتشت در قصبهً سکاوند نهاوند، جای تردیدی باقی نمی گذارند که از اویس قرنی نیز در اصل کسی به جز گئوماته زرتشت (بردیه، پسر خوانده و داماد کورش) که اسطوره و نام نیک وی وخویشانش ابوذر غفاری (پسر کوچکش بستور/تیگران)، سلمان فارسی(پدر خوانده و پدر زنش کورش) و مقداد ابن اسود(پدرش سپیتمه جمشید) مراد نبوده است، از سمت بین النهرین و یمن وارد مدار افراد نکونام اسلامی گردیده اند.
نام اویس را در عربی همچنین به معنی گرگ آورده اند که این معنی لفظی نام یا لقب پسر کوچک وی تیگران / راهوله/ تخموروپه بوده است.
بر این اساس در مورد گئوماته زرتشت/گوتمه بودا این نام دراصل باید ابو اویس تلفظ میشد که از تلخیص آن باز خود نام اویس عاید میگردد.
می دانیم که نام زرتشت در عهد ساسانیان به معنی دارندهً شتر زرین معنی می شده است. در صورتی که در اصل به معنی دارندهً تن زرین بوده است. در سایتهای ایرانی از جمله "آریا بوم" و"حدیث" اویس قرنی چنین معرفی گردیده است: "اویس بن عامر (آبادگر، پر عمر) بن جزء (قانع) بن مالک (پادشاه) یا به گفتۀ شیخ عطار:«آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه» از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است. اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار پیامبر اسلام بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:«در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» پرسیدند:«این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟» حضرت فرمودند:« اویس قرنی» عرض کردند:«او ترا دیده است؟» فرمود:«به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم.» آری:«در یمن است ولی پیش من است.» آن گاه حضرت رسول اکرم در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:« اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:«تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی.
یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت. «چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:«اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد.» متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم.» اصحاب پرسیدند:«آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟» حضرت فرمود:«ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.»
سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.
حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: «مرقع را به اویس قرنی بدهید.» همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.
باری، بعد از رحلت پیغمبر در اجرای فرمانش مرتضی و فاروق یعنی علی بن ابی طالب و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند. اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:«هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین» (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند. اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:«عبدالله» گفتند:«ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟» گفت:«اویس». حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر را ابلاغ کردند. اویس به شدت گریست و گفت:«می دانم محمد از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید.» پرسیدند:«تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟»اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:«آیا شما پیغمبر را دیدید؟» جواب دادند:«چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.»اویس گفت:«حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟» پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:«شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است.» پرسیدند:«به چه دلیل؟» گفت:«به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم.» فاروق گفت:«می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟» اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: «این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!» آن گاه لبخندی زد و گفت:«بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.»
اُوَيْس بن عامر بن جَزْء.
اُوَيْس بن عامر بن جَزْء. ( - 37 ه.ق). كنيه: . نسب: قَرَنى، مُرادى، تميمي. لقب: يمانى، عابد. طبقه: دوم (مخضرم).
اُويس قرني در يمن ولادت يافت. جدّ أعلاي او قَرَن (يكي از نوادگان مُراد) است و بني مراد شاخه اي از قبيله بزرگ مَذْحِج به شمار مي روند. او را به جهت هم پيماني اش با قبيله بني تميم، تميمي لقب داده اند(1). او مردي با هيبت بود و قامتي متوسط، شانه هايي پهن، صورتي بزرگ و گندم گون، و محاسني پرپشت داشت و سر خود را مي تراشيد. پيشه اش شباني و نگهداري از شترهاي قبيله خود بود. زمان پيامبر(ص) را درك كرد و اسلام آورد، ليكن به جهت سرپرستي و خدمت به مادر، از زيارت آن حضرت بازماند.آن گونه كه از روايات استفاده مي شود، او براي نخستين بار، در زمان عمر در مراسم حج (در منى) مشاهده گرديد و در همان جا مورد توجه خاص خليفه قرار گرفت.
اين ماجرا با اندكي اختلاف، در كتاب هاي اهل سنّت و شيعه روايت شده است.
ذهبي مي نويسد: عمر در (منى) روي منبر ندا كرد: اي اَهل قَرَن! در اين هنگام بزرگاني برخاستند. خليفه گفت: آيا در ميان شما كسي هست كه نام اش اُوَيس باشد يكي از آنان پاسخ داد: اي اميرمؤمنان! آن كه ياد كردى، ديوانه اي است بيابان گَرد كه نه با كسي اُلفت دارد و نه مي توان با او اُلفت داشت. عمر گفت: همان را مي خواهم. هر گاه او را ديديد سلام پيامبر خدا(ص) و مرا به او برسانيد. اُويس گفت: اميرمؤمنان (عمر) مرا معرفي كرد و نامم را آشكار ساخت. خدايا! بر محمد و آل او درود فرست و سلام تو بر پيامبر(ص) باد. سپس آواره بيابان ها شد و ديگر كسي او را نديد تا آن كه در ايام خلافت على (ع)بازگشت و در نبرد صفّين با او شركت كرد و به شهادت رسيد(2). با توجه به اين روايت و روايت ديگري كه ذهبي و ابن حجر به سند صحيح از اُسير بن جابر با همين مضمون نقل مي كنند و با توجه به رواياتي كه سكونت وي در كوفه را گوشزد كرده اند، معلوم مي شود كه آن چه از اُويس و حالات او روايت شده مربوط به مدت كوتاه اقامت در كوفه تا زمان شهادت اوست(3)، ليكن از برخي روايات چنين استفاده مي شود كه اُويس، در روزگار خلافت ابوبكر به شام فرستاده شد و نيز از طرف عمر قاضي شهر حِمص در شام گرديد. به هر حال، آن گونه كه ابن سعد از اُسيد روايت مي كند، آوازه اويس پس از مدتي درنگ در كوفه بالا گرفت و طبق روايت ذهبي و ابن حجر، مورد توجه خاص و عام گرديد و گاه در جمع آنان مي نشست و قرآن مي خواند. ابو نعيم روايت مي كند كه: اُويس لباس تنش را صدقه مي داد و تا جمعه بعد برهنه به سر مي برد. او به هنگام غروب، مازاد طعام و لباس اش را انفاق مي كرد، سپس چنين مي گفت: خدايا! مرا در قبال آن كه از گرسنگي و برهنگي بميرد، مؤاخذه مكن. او در عبادت چنين بود كه هر گاه شام مي كرد مي گفت: امشب شب ركوع است، سپس تا به صبح ركوع مي كرد و گاه مي گفت: امشب شب سجده است، سپس تا به صبح سجده مي كرد.
او در عبادت به جايي رسيد كه لقب (عابد) گرفت و به مقام استجابت دعا رسيد. از جمله خواسته هايش اين بود كه خداوند متعال، شهادت را روزي اش گرداند و چنين شد؛ يعني در جنگ صفّين، به ياري اميرمؤمنان (ع)شتافت و در نبردي نمايان با دشمن، پس از آن كه بيش از چهل زخم برداشت، بر اثر اصابت تيري به قلبش شهيد شد(4). حاكم نيشابوري و ابونعيم از عبدالرحمن بن ابي ليلي روايت كرده اند كه: در نبرد صفّين، مردي از سپاه شام و اصحاب معاويه خطاب به اصحاب على (ع)چنين گفت: آيا اُويس قَرَني در ميان شماست عبدالرحمن مي گويد: گفتيم: آرى. از او چه مي خواهى گفت: از پيامبر خدا(ص) شنيدم مي گفت: اُويس قرني بهترينِ تابعين است و آن مرد، عنان مركب خود را كج كرد و در ميان اصحاب على (ع)درآمد(5). از اين روايت معلوم مي شود كه در ميان شماري از اصحاب پيامبر(ص) ، اويس قرني چون عمّار ياسر، مقياس شناخت حق از باطل بود.
اُويس و اهل بيت (ع)
با ملاحظه پاره اي از روايات، اين خصايص درباره اُويس از زبان پيامبر(ص) به چشم مي خورد: او سرور تابعين و داراي مقام شفاعت است.او براي شمار زيادي از مردم شفاعت مي كند. او در ميان زمينيان، مجهول و در ميان افلاكيان معروف و مشهور است. از او بخواهيد تا براي تان از خدا آمرزش بخواهد. او دوست صميمي من از اين امّت است(6).
اُويس و دانشمندان مسلمان.
كشي از فضل بن شاذان نقل مي كند كه: اُويس از پرهيزكاران و پارسايان هشت گانه است و بر همه آنان برتري دارد(7). حاكم او را، راهب امّت اسلام معرفي مي كند و ابو نعيم اصفهاني در باره او مي نويسد: او سرور عابدان بزرگ، بزرگ برگزيدگان و از پارسايان بود. ذهبي او را چنين مي ستايد: زاهدان را اسوه و عابدان را مهتر و از اولياي پارسا و از بندگان مخلص خدا بود(. آية الله خوئي تصريح مي كند كه شايد بزرگي و شكوه اُويس، از امور واضح و مُسلَّم نزد همگان است.
طبقه و منزلت روايي اُويس.
همگان تصريح كرده اند كه اُويس، عصر پيامبر را درك كرد، امّا با خود آن حضرت ملاقات نكرد. از روايات ياد شده - خصوصاً از كشي - معلوم مي شود كه وي از اصحاب خاص اميرمؤمنان علي بن ابي طالب است(9). شيخ طوسي او را از اصحاب و از راويان آن حضرت شمرده است(10). ذهبي مي نويسد: اويس، از على (ع)و نيز به ندرت از عُمر روايت كرده است(11) و يسيربن عمرو، عبدالرحمن بن ابي ليلي و موسي بن يزيد از راويان او هستند(12). ابن عساكر از اويس و او از علي بن ابي طالب (ع)روايت مي كند كه: پيامبر خدا(ص) فرمود: خدا را نود ونه اسم است، زيرا خداوند فرد و يكتاست و فرد را دوست دارد، هيچ بنده اي نيست كه خدا را به آن اسم ها بخواند جز آن كه بهشت بر او واجب مي شود(13). ابن جوزي به سند خود از اُسير بن جابر نقل مي كند: اُويس هر گاه حديث مي گفت آن چنان در دل ها مي نشست كه مانند نداشت(14). ابن سعد مي نويسد: اُويس ثقه است. ذهبي و ابن حجر از ابن عدي روايت كرده اند كه اُويس ثقه و راست گواست و نيز ابن حجر او را توثيق مي كند. در مكان و زمان وفات اُويس اختلاف است، ليكن مشهور آن است كه او به سال 37 ه.ق. در زمان خلافت اميرمؤمنان علي بن ابي طالب(ع)، در وقعه صفّين به شهادت رسيد(15). و قبر او در اين موضع، معروف است.
منابع ديگر.
كتاب التاريخ الكبير 2/ 55؛ كتاب الثقات 4/ 52؛ الانساب 4/ 481؛ التحرير الطاووسي 51؛ مختصر تاريخ دمشق 5/ 79؛ تقريب التهذيب 1/ 86؛ تنقيح المقال 1/ 156؛ اعيان الشيعه 3/ 512؛ معجم رجال الحديث3/ 244؛ قاموس الرجال 2/ 130 (چاپ قديم) .
1. الجرح و التعديل 326/2؛ جمهرة انساب العرب 470 و اسد الغابه 151/1.2. سير اعلام النبلاء، 32/4و اختيار معرفة الرجال/ش156.3. ر.ك: الاصابه، 120/1؛ ميزان الاعتدال 278/1؛ الطبقات الكبري 162/6 و اسد الغابه 151/1.4. ر.ك: الطبقات الكبرى، 120/1؛ مستدرك حاكم، 402/3؛ حلية الاولياء، 87/2؛ سير اعلام النبلاء 32/4؛ ميزان الاعتدال، 278/1؛ الاصابة 120/1 و لسان الميزان 471/1.5. مستدرك حاكم 402/3 و حلية الاولياء 87/2.6. ر. ك: مستدرك 402/3 و حلية الاولياء 79/2.7. اختيار معرفة الرجال/ ش154.8. سير اعلام النبلاء 19/4.9. اختيار معرفة الرجال/ش156.10. رجال طوسي 35.11. سير اعلام النبلاء 20/4.12. تهذيب تاريخ دمشق 160/3.13. تهذيب تاريخ دمشق 160/3.14. المنتظم، 254/4.15. ر. ك: الاعلام 32/2 ؛ اعيان الشيعه 512/3؛ الكامل في التاريخ 3/325 .
الحمد لله الذي جعل كمال دينه و تمام نعمته بولاية أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام